دردونه ی قشنگ خونه ی مادردونه ی قشنگ خونه ی ما، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 4 روز سن داره

✿ــــ✿

مادربزرگ خانه ما !!

_ مامانى تو بايد بشينى و هيچ كارى نكنى .... همه كارات رو خودم مى كنم ... تو كارى نكن من بايد مواظبت باشم !!!  تو هيچ وقت نبايد پير بشى !!!  نمى دونم چرا اينقدر نگران پير شدن منى دختر ..... همونطور كه تو روز به روز بزرگتر ميشى منم بزرگتر ميشم عزيزم  و خواه ناخواه به پيرى ميرسم عمر آدمى همينه دختركم .....   پى نوشت : اين روزها نقش مادر جان من رو دارى .... يعنى مادربزرگى خم خم و با عصا راه ميرى با صداى لرزان .... جاى شكر داره كه دو روزه نقش حيوون رو بازى نمى كنى ! الحمدلله ..... يكشنبه ٢٦ بهمن ٩٣
26 بهمن 1393

دانشمند کوچک !

نازدونه عزیز من .... بهم میگی دوست دارم دانشمند بشم ...!!! دوست دارم همه چیز رو بلد باشم ... صبح یک روز زمستونی ( دقیقا سه شنبه هفتم بهمن 93 ) گفتی چه جوری بهار میشه تابستون میشه بعدم پاییر و زمستون ؟  چند بار برات گفتم تا قشنگ یاد بگیری ... کره زمینت رو هم آوردی تا خوب بفهمی .... وقتی یاد گرفتی گفتی : من دلم میخواد دانشمند بشم ...   سوالات عمیقتر شدن و من سعی میکنم براشون وقت بذارم و به زبون بچگونه برات توضیح بدم .... یه کار جالبی که میکنی ( البته خیلی وقته ولی الان بیشتر شده و علاقه بیشتری پیدا کردی ) اینه که وقتی من قرآن میخونم یا دعا میای پیشم و ازم میخوای که بهت بگم چی نوشته ... منم به زبون خیلی ساده برات میگ...
10 بهمن 1393

کمی عقبتر....

اندکی بعد از صرف ناهار که شکم و پلکها هر دو سنگین میشود یک چرت کوتاه و دلچسب به شیرینی عسل میماند . که البته در خانه ما و برای من مثل گوهری نایاب ....!!! و دشوارترین کار دنیا باز نگاه داشتن این پلکهای سنگین است که گویی وزنش به یک تن میرسد در آن زمان ! هر بار که نی اختیار این پلکها چند ثانیه ای روی هم می افتند پس از باز شدن قیافه مظلوم و غمناک دخترک پنج ساله ای را با لب و لوچ آویزان در قاب تصویر مشاهده میکنی که ملتمسانه میخواهد که نخوابی .... شاید به نظر خواسته ای نا به جا , ظالمانه و بی جا باشد برای یک دختر پنج ساله .... ولی وقتی کمی به عقب بر میگردم از زمانی که دخترکی هفت , هشت ساله بودم به یاد دارم اگر مادرم ناخود آگاه میخوابید چقدر دلم...
5 بهمن 1393

سرِكار !!!!!

مشغول شستن ظرفها بودم و طبق معمول حوصله جنابعالى سر رفته بود ..... اومدى آشپزخونه و هى به صندلى مى زدى بعدم خيلى جدى گفتى بابا اومده برو در رو باز كن .... گفتم نه بابا نيست .... بابا كليد داره .... گفتى نه ... بابا اِ ..... برگشتم بهت بگم نخييييير .... كه يه دفعه خنديدى و با خوشحالى گفتى ... ههههههى ..... سرِكارت گذاشتم!!!!! من ..... خنده ام گرفت .... بهت گفتم اصلا سرِكار گذاشتن يعنى چى ؟ گفتى يعنى مشغولش كنى كه  الحمدالله.... ٢ بهمن ٩٣ ...
2 بهمن 1393

دعاى يك كودك پنج ساله !

امروز داشتيم با هم چادر اسباب بازيت رو باز مى كرديم تا خونه اى بشه براى تو و عروسكات ! كنارم بودى و كمكم مى كردى ... در حين كمك كردن گفتى : مامان منم براى بچه ام از اين خونه ها درست مى كنم ... كاش بچه منم دختر باشه خيلى دوست دارم ... همينجور لبخند مى زدم و به حرفات گوش ميدادم كه يهو گفتى :  ايشالا با يه همسر خوب ازدباج مى كنم ....!!!!!!! من :  پى نوشت : چند روز پيش هم يك راز بزرگ رو بهم گفتى و ازم خواستى به كسى نگم ! منم فقط اينجا براى خودت مى نويسم ..... اومدى درِ گوشم گفتى : مامان من تصميمم رو گرفتم .... من با على ازدباج نمى كنم من مى خوام با محمد ازدباج كنم !!!!!! حالا محمد هنوز توى شكم زن...
1 بهمن 1393
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ✿ــــ✿ می باشد